سر کلاس تاریخ اسلام بودم یهو گوشیم رفت رو ویبره
اسمشون رو به فامیلی سیو کرده بودم
همسر گفتن وقتی میخوای تو وبلاگت اسم منو ببری بنویس برجعلی
اقای برجعلی رو به فامیلیشون سیو کرده بودم
دیدم اسمس زدن
نوشته بودن اومدین خونه خبر بدین میام دنبالتون بریم بیرون
منم نوشتم چشم حتما
کلاس تموم شد منم نوشتم که من خونه ام .
ناهارم نخورده بودم اصن گشنم نبود هنوز
اومدن رفتیم بیرون منو بردن بازار طلای کرج
گفتم برای چی اینجا اومدیم؟ گفتن میخوام براتون حلقه بخرم
هم سور پرایز شدم
هم دوست داشتم برای خرید حلقه مادرم هم پیشم بود
آخه من که آبجی ندارم
هم خوشحال شدم هم ناراحت
گفتم اگه اجازه بدین بمونه یه وقت دیگه که مادرم هم باشع
ایشونم گفتن نه دوست دارم فقط سلیقه مشترکمون باشع
منم همینجوری قند بود که تو دلم آب میشد
مرض قند گرفتم تا عقد کنیم
خلاصه ساعت حدودای 2،3 ظهر بود .
همه مغازه ها بسته بود
رفتیم ناهارمون رو بیرون خوردیم
رفتیم سمت خونه خودشون
اونجا هم بازار طلا داشت
حدودای 4 بود رفتیم
هی مدلای مختلف میدیم من خوشم نمیومد
حلقه ظریف دوست داشتم .جواهر بیشتر دوست داشتم
انقدر گشته بودیم گفتم بیا برگردیم دیگه
گفتن اخرین مغازه رو هم بریم بعد برگردیم
که دیگه اخرین مغازه رو رفتیم و من خوشم اومد از حلقش
انقدر خوشم اومده بود ازش تو دلم میگفتم کاش میداد الان دستم میکردم
بعدم رفتیم یه جا که حلقه های نقره داشت
برای ایشونم من حلقشونو خریدم
هی اقای برجعلی میگفتن بدین دستم کنم دیگه
منم میگفتم هر وخ شما دادین به من حلقمو منم میدم بهتون
ادامه دارد....