از صبح که چه عرض کنم از شب قبل استرس داشتم
همش تو خوف و رجا بودم
خدایا نکنه اشتباه کرده باشم ؟
نکنه احساسی برخورد کرده باشم بعدش پشیمون بشم ...
دوباره میگفتم ما که مشاورمون رو رفتیم این همه هم با هم حرف زدیم
جایی برای شک و تردید نمیمونه بقیشم توکل میکنم دیگه
از صبح تا ظهر که کلاس داشتم
بچه ها میگفتن چه بیخیالی مگه شب عقدت نیست ؟
من میخندیم بابا مگه بمب اتم میخوام هوا کنم
اومدم خونه ناهار خوردم خوابیدم تا غروب
فامیلامون اومده بودند هی میگفتن به مامانم برو بیدارش کن
کی میخواد حاضر بشه
تازه وقتی بیدار شدم رفتم یه سر فرفر بازی (سایت فرندفید)
کلی تو روم دخترونه خندیدیم زدیم تو سر کله هم دیگه
بعد اذان گفتن نمازمو خوندم .
زندایی بزرگم هی قربون صدقم میرفت با خنده میگفت:
ریحانه تا اون روی منو بالا نیاوردی حاضر شو
خلاصه حاضر شدم و رفتیم محضر .
حالا قلبم عین گنجیشک داره میزنه
رفتیم دیدیم اونا نیم ساعتی هست اومدن
رفتم لباسامو عوض کردمو شدم عینهو میت
سرتا پا سفید بودم . لا مصب خیلی هم بهم میومد
شده بودم عین هو فرشته ها
بعد نشستیم در کنار یار روی مبل حالا شونصد فرسخ بینمون فاصله بود
پدرم اومد جلو گفت بابا به خدا من راضی ام یکم مهربون تر بشینید خوب
ما هم یکی فاصلمونو کمتر کردیم
حالا نمیگم بعد عقد چه شکلی نشسته بودیم
بعد همه نشستن تو سالن حاج اقامونم که روحانی نبود و سید بود
شروع کرد خطبه خوندن منم که دستام شده بود قطب جنوب
گفت عروس خانوم وکیلم ؟ من که آبجی نداشتم
خواهر شوهرم گفت عروس رفته گل بچینه ،
شهرداری گرفتتش صبر کنید تا بیاد
دوباره حاج آقا گفت عروس خانم وکیلم؟
خواهر شوهرم گفت عروس رفته کاشون گلاب بیاره
ماشین رفته عروس مونده جا
محضر داشت میترکید از خنده
دفه سوم مادر شوهرم گفت زینب جان عروسمو اذیت نکن بذار بله رو بگه
بعد دفه سوم شد من انگار تو هپروت بودم
خواهر شوهرم گفت نکنه واقعا موندی جا
دوباره گفت زیر لفظی میخواد وگرنه تا الان بعله رو گفته بود .
عروسم انقدر پولکی
بعد همسری بهم 4تا تراول 50 تومنی دادند
بعد خواهر شوهرم گفت راضی شدی حالا بله رو بگو جون به لبمون کردی
بیچاره داداشم میخوا چی بکشه از دست تو
منم که لکنت گرفته بودم گفتم با اجازه حضرت زهرا سلام الله علیها
و با اجازه از امام زمان و با اجازه از پدر و مادرم و بزرگترها بله .
همه شروع کردن دست زدن و اینا
بعد همسری هم بله رو گفتن و رفتیم سر امضا کردن
خلاصه انقدر امضا کرده بودم تا چند روز مچ دستم درد میکرد
گفتم حاج اقا الان جوهرش تموم میشه
حاج آقا هم میگفت نه نو خریدمش شما خیالت راحت
بعد کلی امضا گرفتن و عکس گرفتن و اینا
خانواده همسر منو میخواستن شام ببرن خونشون .
از پدرم و مادرم اجازه گرفتن و رفتیم .
رفتیم خونشون شام خوردیم
حالا منم مثل عصا قورت داده ها خیلی معذب بودم .
مامانمینا نبودند خیلی سختم بود شام خوردیم صحبت کردیم میوه و اینا
بعد با همسری رفتیم با ماشین بیرون ماشین بازی و اینا تا یخم باز شه
بعد منو گذاشت خونمون و رفت.
ادامه دارد ....