5 شنبه شد آقا مرتضی و خانواده اومدند .
من تو آشپز خونمون قائم شده بودم داشتم قائمکی دید میزدم
ببینم چه شکلیه . اما نتونستم ببینم . دل تو دلم نبود که .
استرس داشتم . بعد اینکه نشستن داداش بزرگم چایی رو بردن .
من هیچ وقت برای خواستگاری ها چایی نمی بردم .
خوشم نمیومد جلوی نا محرم خم و راست شم .
یکم که حرف زدن از سیاست و آب و هوا و اینا
پدرم صدام کرد که ریحانه خانوم تشریف میارید ؟
منم از خدا خواسته عین جت اومدم برم ،
بعد اندکی تامل گفتم الان اینا فکر میکنند چقدر حولم ...
منم بعد چند ثانیه رفتم داخل اتاق پذیراییمون .
تو اولین برخورد که آقا مرتضی رو دیدم گفتم کی زن این کچل میشه ؟
حسابی خرده بود تو ذوقم .
الانم که به همسری تعریف میکنم کلی میخندیم .
من که اومدم داخل سلام علیک و اینا کردیم . بعد چند دیقه سکوت شد .
بعد پدرم شروع کردن از آقا مرتضی سوال کردن در مورد کارش و درسش .
بعدش مادرشوهرم هم از من در مورد درسم و سنم پرسید .
خواهر شوهر بزرگم هم اومده بود .
بعد چند دیقه پدر داماد به پدرم گفتن اگه اجازه میدین دختر تون با پسرم
چند دیقه صحبت کنند . پدرم هم قبول کردند .
اومدیم قسمت حال خونمون رو مبل نشستیم .
همسری هی رنگ به رنگ میشد روش نمیشد حرف بزنه .
من شروع کردم سوال پرسیدن .
از اعتقادات ، کارش . یه سری سوال کلی .
وقتی شروع کردم باهاش به حرف زدن برام جذابیت ایجاد شده بود .
خوشم اومده بود .
ادامه دارد.....